“عزیز خاله میدانم جا نداری، اما خواهشاً اینها را برای پسر و نوه هایم ببر.” خالهام خلته بزرگی را از کنارش برداشت و به من داد. یک لباس سنتی افغانی برای سارای کوچک، ساعت کوکی که امیر همیشه در تماسهای ویدئویی با مادر کلانش میدید و کنجکاو بود که از نزدیک با آن بازی کند. عروسک ،لباسی برای تازه نوزاد، میوه خشک و کیسه بزرگی از چای سبز افغانی.
نگاهی با چمدان سر بازم کردم و کوه وسایلی که میخواستم با خود بیاورم. “خاله جان به خدا جا ندارم. چای را نمیبرم. هامبورگ پر است از دکانهای افغانی. از همانجا یکی برایش میخرم”
وسایلها را یکی یکی به زور داخل چمدان جا کردم که زیپ چمدان پاره شد و همه چیز بیرون ریخت. وسایل را بیرون درآوردم تا زیپ چمدان را درست کنم. حس ناامیدی و دلشکستگی به سراغم آمد. انگار ته قلبم میدانستم که بار آخریست که اینطور در خانهمان کنار تمام خانواده هستم. به دیوارهای خانه نگاهی انداختم، روی طاقچه قاب لاجوردی با نقاشی زیارت سخی دیدم. بلند شدم و آن هم برداشتم تا بیاورم. دلم میخواست تکه ای از همه چیز را با خود بیاورم تا مرهمی برای دلتنگیام در غربت شوند.
یادم آمد که آن روز برای خواهر و برادرهایم کیک سالگره گرفته بودم، چون در سالهای اخیر نشد که در تولدشان کنارشان باشم و خواستم همه آن سالها را به یکباره جبران کنم. خواهر کوچکم که بین شلوغیهای چمدان بستن خوابش برده بود را بیدار کردم. کیک را آوردیم و چای سبز افغانی با زعفران دم کردیم. بعد از عکس و ویدیو یادگاری، کیک را تقسیم کردیم. لقمه اول کیک را که در دهان گذاشتیم صحبت ها شروع شد.
کاکایم همینطور که گلاس چای سبز در دستش بود و به نقطه ای دور خیره شده بود از نگرانی هایش گفت: “طالبان هر روز ولایتی را سقوط میدهند. سربازان اردوی ملی به هیچ عنوان از دولت حمایت نمیشوند. اگر مزار و هرات را هم بگیرند دیگر همه چیز تمام است.”
بعد مادرم از زن همسایه گفت که پریشان دختران نوجوان اش هست. برای همین هر دو دختر سیزده ساله و پانزده ساله اش را هفته بعدی به شوهر میدهد. “به شوهرشان بدهد بهتر از این است که به دست طالبان بیفتند.” این جمله را با نگاه ناامیدش به سمت پری خواهر کوچکم گفت.
دختر کوچک کاکایم فاطمه که به مادرش چسبیده بود و با دقت به حرفهای ما گوش میداد، با صدایی لرزان گفت” من موهای بلند و کمر باریکی دارم نکند طالبان مکتب ما بیایند و مرا با خود ببرند”. موهای فاطمه از بقیه ما روشن تر بود و ما از خردسالی فاطمه را از ناز مو بلند و کمر باریک صدا میزدیم.
خواهرم که خواست جو سنگین را عوض کند به شوخی گفت “طالبان مستقیم به مکتب تو میآیند و با بلندگو اعلان میکنند خانم فاطمه حسینی لطفا بیرون بیایید و در تابوت که برای شما تهیه شده دراز بکشید.” همه خندیدیم به جز فاطمه که حالا دست خالهام را محکم تر از قبل فشار میداد و چشمانش از ترس میلرزیدند. “نه من میترسم آقا لطفا از اینجا برویم”
“دخترم نترس اگر طالبی آمد من جلویش را میگیرم. باید از جنازه من بگذرد تا دستشان به تو برسد.”
فاطمه از حرف پدرش آرام نشده بود شروع به گریه کرد” تو جلو بیایی تو را میکشند و مرا میبرند. جنازه تو مرا نجات نمیدهد”
خنده از چهره کاکایم رنگ باخت و سرش را پایین انداخت و به گلهای قالی سرخ خیره شد.
فاطمه دختر بسیار آرام که همیشه با کتابهای مکتباش مصروف بود. وقتی ناراحت بود نقاشی میکرد. یکبار گفته بود میخواهد زن مستقلی شود و تمام دنیا را تنها سفر کند برای همین میخواست در مکتب موفق باشد. پارسال برای امتحانات آخر سال آمادگی میگرفت.
به همه چهرههای پر اضطراب و پر از ترس نگاهی کردم. کسی دیگر حرفی برای گفتن نداشت و مشغول بازی با کیک خود شدند. چشمم به دروازه ورودی خانه مان افتاد. یک لحظه تصور کردم در خانه شکسته شده و مردان مسلح وارد خانه میشوند، ضربان قلبم شدت گرفتند. جلوی افکارم را همانجا گرفتم و از کاکایم پرسیدم که چرا با خانواده به ایران نمیرود. راه حل خیلی خوبی نیست اما حداقل جایشان امن خواهد بود. کاکایم ایران را دوست ندارد. بیشتر عمرش را در ایران به عنوان کارگر کارکرده و کار سنگین صدمه بزرگی روی بدنش گذاشته است. رفتار صاحب کارهایش در ایران هم اکثرا غیر انسانی بود. حال با بایسکلاش هر روز به دکانهای کابل میرفت و کیک و دستمال کاغذی میفروخت. گاهی حتی پیسه نان یک روز هم نمیتوانست دربیاورد.
باز هم تلاش کردم تا برای رفتن راضی اش کنم. ” کاکا جان، اما تو مسئول امنیت دخترانت هستی.” او دوباره مثل همیشه با شوخی خواست تا جو را عوض کند و گفت پس مثل زن همسایه، دو شوهر خوب برای دخترانش پیدا میکند. دختران کاکایم صدایشان به اعتراض بلند شد و کاکایم خندید. بعد خیلی جدی به چشمانم نگریست طوری که غرورش لطمه خورده باشد و گفت ” قند کاکا من هیچ پیسهای ندارم. حتی نمیتوانم بل (قبض) برق را بپردازم. چطور میتوانم پیسه ویزا و سفر شش نفر را بپردازم؟ اگر ایران هم بروم هزینه زندگی را از کجا بیاورم؟”
با وجود حساب بانکی منفی و قرضی که برای سفرم به افغانستان گرفته بودم، نتوانستم با دیدن چهرههای مایوس دختران کاکایم جلو خودم را بگیرم. ” من همه هزینه را میپردازم. به محض اینکه برلین برسم برایتان پیسه روان میکنم. لطفا از فردا آمادگی سفر را بگیرید و دخترها را از اینجا ببرید.” بعد رو به فاطمه کردم. دست خالهام را رها کرده بود و برق به چشمان برگشته بود و لبخند کوچکی کنار لبش پدیدار شد. دستش را جلو برد و تیکهای کیک را داخل دهانش گذاشت.
پس از حکومت طالبان با کمک مالی دوستان و همکاران, فاطمه و خانوادهاش حالا در امنیت زندگی میکنند. مطمئنا آنشب اکثر خانوادهها دیالوگهایی مشابه داشتند. اما این در صورتی است که بسیاری از آنها نتوانستند فرزندانشان را نجات دهند و هنوز برای زنده ماندن داخل کشور تلاش میکنند. امروز فاطمه میتواند آرزوهایش را هر طور که دوست دارد نقاشی کند ولی هم صنفی های مکتبش چطور؟
طهورا حسینی