Bild: Alexander Janetzko / Berlinale 2024
2. مارس 2024

نگاهی به فیلم «مُردن»؛ برنده بهترین فیلمنامه در برلیناله امسال

فیلم داستانی «مُردن» به نویسندگی و کارگردانی ماتیاس گِلَسنِر از آلمان یکی از فیلم‌هایی است که در فستیوال فیلم برلین ۲۰۲۴ مورد توجه قرار گرفت. گرچه این فیلم درنهایت جایزه‌ی بهترین فیلمنامه را به خود اختصاص داد، اما بازی‌های زیبای بازیگرانی مانند لارس آیدینگر و کورینا هارفوخ را نمی‌توان نادیده گرفت. در این نوشتار نگاهی دارم به داستان و شخصیت‌های این فیلم.   

فیلم «مُردن» کلکسیونی از مرگ‌های گوناگونِ انسانی را جلوی چشم بیننده می‌گذارد. از ساده‌ترین نوع مرگ یعنی حالت جسمانی‌اش گرفته تا فروپاشی زندگی درون آدم‌ها؛ این‌که چگونه برخی تبدیل به پوسته‌هایی خالی می‌شوند و لابه‌لای دیگران به گذر عمر ادامه می‌دهند. در این فیلم و در میان شخصیت‌هایش تنها یک تولد رخ می‌دهد.

فیلم برشی از زندگی یک خانواده آلمانی چهارنفره را در زمانه‌ی ما تصویر می‌کند و ساختاری اپیزودی دارد. در هر اپیزود دوربین به یکی از اعضای خانواده نزدیک می‌شود و اجازه می‌دهد تا او را از نمایی نزدیک‌تر ببینیم و دنبال کنیم. گرچه فاصله بین دوربین و شخصیت‌ها همچنان حفظ می‌شود، ما صدای ذهن شخصیت‌ها را نمی‌شنویم و تنها واکنش‌های بیرونی آن‌ها را می‌بینیم.

فیلم در آغاز با باورهای کلیشه‌ای ما بازی می‌کند. گِرد و لیسی لونیس را می‌بینیم که دیگر پیر شده‌اند و با هم در آپارتمانی زندگی می‌کنند. گِرد (مرد) دچار فراموشی شده و هر روز بدون لباس زیر در کوچه و خیابان راه می‌افتد. لیسی (زن) که معلوم است از تکرار هر روزه‌ی رفتار شوهرش خسته شده به پسرشان، تُم، زنگ می‌زند که خودش را برساند. صدای تُم را از پشت تلفن می‌شنویم که درگیر کارهای خودش است و می‌گوید چند روز دیگر تماس می‌گیرد. تا این‌جا با لیسی همدردی می‌کنیم و استیصال او را درمی‌یابیم. از پسر هم به‌دلیل بی‌توجهی‌اش احتمالا عصبانی هستیم، اما همین‌که اپیزود دوم آغاز می‌شود و وارد زندگی تُم می شویم، ناگهان ورق برمی‌گردد و تا پایان فیلم نگاه ما به‌طور کامل نسبت به شخصیت‌ها، به‌ویژه پدر و مادر، تغییر می‌کند.

در «مُردن» تنها افراد نیستند که دست به خودویرانی می‌زنند بلکه چارچوب‌ روابط انسانی نیز ذره ‌ذره فرومی‌ریزد. بیشتر چیزهایی که چهار شخصیت اصلی زمانی خلق کرده بودند اکنون با خطر نابودی روبه‌رو است. نخستین چارچوب، خانواده‌ی تُم است که مدت‌هاست از هم گسسته است. آخرین زنجیره‌های آن پدر و مادر هستند که آن‌ها هم از هم گسیخته می‌شوند. تُم نمی‌تواند با زنی رابطه‌ی محکم تشکیل دهد. می‌داند از چیزی رنج می‌برد، اما نمی‌داند آن چیز چیست. تُم در آن واحد با دو زن رابطه دارد، اما نمی‌داند از هریک چه می‌خواهد و پاسخی هم برای هیچ‌یک از زن‌ها نیز ندارد. او سرگشته است و این سرگشتگی را زیر رفتاری آرام پنهان می‌کند. در طول فیلم متوجه می‌شویم که رفتار آرام او از آرامش درون سرچشمه نمی‌گیرد بلکه برعکس ناشی از افسردگی عمیق و انفعال است. فیلم با نگاهی روانکاوانه به زندگی شخصیت‌های خود می‌پردازد.

 اِلِن، خواهر بزرگ تُم، در وضعیت بسیار بدتری قرار دارد. می‌توان پیش‌بینی کرد که به زودی خود را به کشتن خواهد داد. در حالی‌که تُم هنوز پیوندهای کوچکی با پدر و مادرش دارد، اِلن تمام پیوندها را ریشه کن کرده  و حال روانی‌اش وخیم است. او الکل را جایگزین پدر و مادر کرده و برای آرامش هرروزه‌اش سراغ آن می‌رود. شغلش دستیار دندان‌پزشک است، ولی ظاهرش تفاوت چندانی با بی‌خانمان‌ها ندارد. اِلن استعداد خوانندگی دارد اما هرگز به آن نپرداخته است. تُم اما توانسته در میان تمام سرگشتگی‌هایش موسیقی را دنبال کند و رهبر ارکستر شود.

در طول فیلم هریک از اعضای خانواده را جداگانه می‌بینیم، اما دلیل آشفتگی آن‌ها را نمی‌دانیم. این دلیل زمانی آشکار می‌شود که تُم پس از مرگ پدر از برلین به هامبورگ می‌رود تا در مراسم خاکسپاری شرکت کند. او به مراسم نمی‌رسد درعوض در خانه پشت میزی روبه‌روی مادرش می‌نشیند و با هم گفت‌وگو می‌کنند. تُم تازه آن زمان است که دلیل انزجار خود را از خانواده می‌فهمد؛ دلیلی که به دوران کودکی‌اش بازمی‌گردد. درمورد الن اما این دیالوگ هرگز شکل نمی‌گیرد. ما دقیقا نمی‌فهمیم که در کودکی چه بر او گذشته است، اما می‌توانیم حدس بزنیم که آسیب او بیشتر از حد تصور بوده است.

«خودکشی آگاهانه» نکته‌ی قابل توجه دیگری است که در این فیلم به‌خوبی طرح می‌شود. این‌که فرد بزرگسال آزادانه تصمیم بگیرد به زندگی خود پایان دهد در این فیلم به چالش کشیده می‌شود. آیا تصمیم چنین شخصی براساس سلامت روان است یا از سر افسردگی است؟ آیا چنین کسی بیشتر به کمک روانی نیاز دارد یا حذف فیزیکی خود از این جهان؟ فیلم پاسخی به این پرسش نمی‌دهد، اما ما را در موقعیتی قرار می‌دهد  که به آن فکر کنیم.

درنهایت همه چیز به عشق ختم می‌شود؛ البته منظورم از آن لحظه‌های عاشقانه‌ی دراماتیک و سانتی‌مانتال نیست، بلکه عشقی کم‌رنگ و کم‌جان است که در عمیق‌ترین جای آدم‌ها پنهان شده و در لحظه‌هایی خاص بروز می‌کند. عشقی که باعث می‌شود به کسی توجه کوچکی بکنیم یا اندکی خوشحالش کنیم. فیلم «مُردن» در اپیزود «عشق» با تصویر به‌ یاد ماندنی چنین لحظه‌ای تمام می‌شود.

نویسنده: مریم مردانی

Bild: Alexander Janetzko / Berlinale 2024