یک مرد افغان و یک زن اوکراینی در قطار ICE
۲۵٫ اسفند ۱۴۰۰

یک مرد افغان و یک زن اوکراینی در قطار ICE

حدود ساعت ۸ شب به ایستگاه قطار برلین رسیدم و باید تا کمتر از ۲۰ دقیقه دیگر خودم را به قطار ای سی ای به مقصد هامبورگ می‌رساندم. بین خریدن و نخریدن چیزی برای خوردن کمی تردید کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که فرصتی نیست و باید زودتر سوار قطار شوم. خودم را به کوپه شماره ۷ رساندم و بعد از کمی جستجو صندلی خودم را پیدا کردم. صندلی من یکی از چهار صندلی بود که دو به دو روبروی هم قرار داشتند و یک میز آنها را از هم جدا می‌کرد. در همین زمان متوجه زنی میان‌سال با چشمان آبی و موهای زرد شدم که سر جای من نشسته بود. من با خودم گفتم که این زن اروپایی چطور به نوشته بالای صندلی دقت نکرده و جای من نشسته است. اول فکر کردم که جای دیگری را پیدا کنم ولی به خاطر خستگی تصمیمم را عوض کردم و از او محترمانه خواستم که از جایم بلند شود. کمی هم ته دلم خوشحال بودم زیرا قبلا چند باری مرا از صندلیم بلند کرده بودند و حالا نوبت من بود که تلافی کنم. 

زن خجالت زده به سرعت بلند شد و اجازه داد که من روی صندلی خودم بنشینم. من سر جایم نشستم و زن در حال جمع کردن وسایلش بود. تازه متوجه لباس‌های او شدم. تمام اتفاقات قبلی خیلی به سرعت رخ دادند که من به جز چهره او به چیز دیگری توجه نکرده بودم. او یک پارچه  گل‌دار کوچکی مثل روسری‌های سنتی ما روی سرش داشت و روی پیراهن روشنش یک ژاکت بافتنی دکمه‌دار پوشیده بود. اما چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد، دامن آبی تیره‌ با گل‌های گلابی‌اش / صورتی‌اش بود. ناخود‌آگاه یاد مادر‌بزرگم در قریه‌مان در شمال افغانستان افتادم. او هم عاشق گل‌ بود و بیشتر لباس‌هایش مثل دشت‌های مزار در بهار همیشه پر از گل‌های رنگارنگ بودند. 

زن بعد از چند ثانیه در صندلی روبروی من نشست و با خجالت گفت “معذرت می‌خواهم. من تازه از اوکراین آمدم.” این دو جمله کوتاه را با لهجه خاص و زبان آلمانی دست و پا شکسته گفت. من خیلی سریع جا خوردم و قبل از اینکه چیزی در جواب او بگویم، تمام تصاویر و خبرهای اوکراین ناگهان از پیش چشمم رد شدند. حقیقتا خجالت زده شده بودم که چطور از او خواستم که از صندلی بلند شود. لبخندی زدم و گفتم که مشکلی نیست. قطار حرکت کرد و از بین خانه‌ها و ساختمان‌های برلین گذشت. من و زن هر دو به گذشتن خانه‌ها، موتر‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردیم. 

می‌خواستم با او صحبت کنم ولی نمی‌دانم چه چیزی مانع من شد. می‌خواستم بپرسم که خانواده‌اش کجاست؟ چرا تنها سفر می‌کند؟ خانه‌اش هنوز سالم است؟ آیا امید دارد که یک روزی به خانه‌اش برگردد؟ تمام سوال‌هایی که مدتی قبل از من می‌پرسیدند و من برای بیشتر آنها جوابی نداشتم. 

زن بعد از مدتی کوتاه از داخل کیف کوچکش پلاستیکی بیرون کشید و از داخل آن چند تکه نان خانگی و کمی سبزیجات را روی میز گذاشت. احساس کردم که مادربزرگم را میبینم. او هم همیشه عادت داشت که با خودش نان خشک، پنیر و سبزی بگیرد. وقتی که مادر کلانم بود دیگر ترسی از گرسنگی نداشتیم چون در همان کیف کوچکش برای همه لقمه‌ای نان پیدا می‌شد. زن با آرامش خاصی تکه‌های نان را در دهانش می‌گذاشت و از پنجره به تاریکی بیرون قطار نگاه می‌کرد. چشمانش اما آرام نبودند. احساس می‌کردم که چشمانش را می‌شناسم. این چشم‌ها را قبلا نیز دیده بودم. آنها چشمان مادربزرگم بودند که هر روز از پنجره خانه‌مان در غربت بیرون را نگاه می‌کردند. آنها چشمان پدرم بودند وقتی که او باید از خانه‌اش خداحافظی می‌کرد. این چشمان من در همین چند ماه پیش بودند، وقتی تمام آرزوها و امید‌هایم در مدت کوتاهی به سادگی از بین رفتند. من هم با نگاهی نگران به صفحه مبایلم خیره شده بودم و از راه بسیار دور، ویران شدن خانه‌ام را می‌دیدم و بدون اختیار به باغچه کوچکی که پدرم درست کرده بود، فکر می‌کردم. باغچه‌ای که هر روز بعد از ظهر، خانواده ما دور آن جمع می‌شدیم و چای می‌نوشیدیم. آیا این زن هم به خانه‌اش فکر می‌کرد؟

قطار از برلین خیلی وقت‌بود که رد شده بود و فقط گه گداری نورهای کوچکی در دور دست‌ها دیده می‌شد. مهتاب آسمان سرد زمستانی هم  دیگر نوری نداشت. گاهی در انعکاس شیشه قطار صورت و چشمان زن را می‌دیدم که به تاریکی پشت پنجره خیره شده بود. شاید در این تاریکی، تصویر شهر خرابه‌اش را می‌دید. شاید تصویر خانه‌اش که دیگر نمی‌توانست در آن برای نوه‌هایش کیک بپزد را تصور می‌کرد. شاید هم حیاط خانه‌اش را نگاه می‌کرد که دیگر سبز نبود و چند تکه سنگ، چوب‌های سوخته و آتش جلوی روییدن گل‌های باغچه‌اش را گرفته‌ بودند.

قطار با سرعت زیاد از دل شبی تیره می‌گذشت. یک مرد افغان و یک زن اوکراینی دور از خانه‌هایشان روبروی هم نشسته بودند. هر دو در دل سیاهی‌های پشت پنجره به دنبال تکه‌ای نور می‌گشتند.

جلال حسینی