وقتی مجبور شد تحت فشارهای دستگاه امنیتی ایران، وطنش را ترک کند و راهی آلمان شود، هنوز چهار روز به تولد ۱۶ سالگیاش مانده بود. دانشآموز کلاس دهم (اول دبیرستان سابق) بود. مثل خیلیهای دیگر از تبریز به ترکیه رفت و بعد از طریق راه بالکان (Balkanroute) و از مرز اتریش اواخر دسامبر سال ۲۰۱۵ به آلمان رسید، مسیری که دو ماه طول کشید.
کتایون اول به مونیخ رفت تا این که با کمک دوستان پدرش خود را به نوردراین-وستفالن و بعد به هامبورگ رساند. پدر کتایون که کُرد است، به دلایل سیاسی در زندان است و عمویش در سالهای اول بعد از انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ اعدام شده است. پدر و عموی کتایون تنها اعضای سیاسی خانواده آنها نیستند. مثل خیلی از کردها سایر اعضای خانواده پدری او هم درگیر مسائل سیاسی بودند و خانواده او مدام تحت کنترل و فشار حکومت ایران بود: «چون عمویام قبلا اعدام شده و یک عموی دیگرم زندانی بود، پدرم خودش را کمی از این فعالیتها کنار کشیده بود. اما با این حال نیروهای امنیتی هرچند وقت یک بار مغازهاش را بازرسی میکردند تا این که پای خودم هم ناخواسته به این فعالیتها باز شد.»
کتایون به محض این که به هامبورگ رسید و در خواست پناهندگی داد، در خانه یکی از دوستان عمویش ساکن شد، در منطقه هاربورگ (Harburg). خودش میگوید خیلی طول کشید که اجازه دادند بدون این که به Flüchtlingsheim برود، بتواند مستقیما در خانه آشنایانش ساکن شود. «با این که خیلی تلاش کردیم که اجازه بگیرم و در خانه این زن زندگی کنم. همخانه بودم با او باعث شد آلمانیام خوب شود.»
کتایون از همان موقع در کلاس آمادگی برای مدرسه (Vorbereitungskurs) ثبتنام کرد، در مدرسهای در Hammerbrook به همراه پناهندههای دیگر: «همگی مثل من تازه آمده بودند. اما من نمیخواستم فقط در میان پناهندهها بمانم.» کتایون میخواست خیلی زود از این مرحله فراتر برود و وارد جامعه شود: «فقط دو-سه ماه در آن مدرسه ماندم، چرا که اذیتم میکردند. نمیتوانستم چیزی که میخواستم را بپوشم. حتی نمیتوانستم تیشرت بپوشم. [پسرها] اذیتم میکردند. همین باعث شد مدرسهام را عوض کنم و به یک مدرسه معمولی بروم.» در آغاز سال تحصیلی در آگوست ۲۰۱۶، کتایون که تازه چند ماه بود به آلمان آمده بود، در کلاس دهم یک مدرسه معمولی (Lessing-Stadtteilschule) در هاربورگ مینشست. کتایون تنها خارجی آن کلاس بود، در میان کسانی که همه در آلمان به دنیا آمده و بزرگشده بودند و حتی نمیدانستند که همکلاسی جدیدشان چندان آلمانی بلد نیست: «با این که درس و مدرسه را خیلی دوست دارم، روز اول خیلی شوکه شدم. چیز زیادی نمیفهمیدم. در بازیها نمیتوانستم شرکت کنم و مدام سوتی میدادم.» هنوز هم وقتی به این به قول خودش «سوتیهایش» فکر میکند، میزند زیر خنده. «همکلاسی فکر میکردند شوخی میکنم یا غیراجتماعی هستم.»
شرایط برای کتایون بهمرور با حرف زدن و تکرار کردن و رفاقت با همکلاسیهای آلمانیاش بهتر شد: «به جز یکی-دوماهی هیچوقت کلاس آلمانی نرفتم و زبان را در مدرسه و در جریان ارتباط با دوستان و همکلاسیها و سرپرست آلمانیام یاد گرفتم.»
در پایان کلاس دهم، مدیر مدرسهای که کتایون در آن درس میخواند به او اجازه نداد امتحان MSA بدهد، چرا فکر نمیکرد در آن قبول شود. در پایان کلاس دهم تقریبا همه دانشآموزان امتحان MSA میدهند. اما معلمهایش به او اجازه دادند فقط امتحان ISA (که امتحانی با سطح پایینتر است) بدهد و حتی شک داشتند در این امتحان قبول شود: «آن روز خیلی گریه کردم. چون میخواستم ادامه بدهم. آنجا بود که تصمیم گرفتم به طور جدی زبان بخوانم.»
با وجود این، درس و مدرسه تا همین حالا هم برای کتایون سختیهایش را دارد: «یکی از سختترین قسمتها این بود که باید کنفرانس میدادیم و چیزی را برای همکلاسیها توضیح میدادیم. یا در کار تیمی مشکل داشتم. اما در انگلیسی و ریاضی خوب بودم و همیشه ۱ (بهترین نمره) را میگرفتم.»
در کلاس کتایون فقط ۳-۴ نفر در امتحانات پایان سال قبول شدند و اجازه داشتند وارد سال بعد شوند که کتایون یکی از آنها بود. بقیه یا باید دوباره در همان سال درس میخواندند و یا تحصیل را رها میکردند و سراغ Ausbildung میرفتند.
«از کلاس یازدهم درسها سختتر میشد، بهخصوص که ادبیاتش هم بیشتر بود. اما من دیگر به سختیاش عادت کرده بودم. دیگر برایام عادی شده بود که درس خواندن سخت است. سختترین درس برایام فلسفه بود. تقریبا هیچچیز نمیفهمیدم.»
درس خواندن تنها فعالیت کتایون در آلمان نیست. او از بچگی عاشق ورزش، بهخصوص ورزشهای رزمی بود. همیشه دوست داشت کیکبوکسینگ یاد بگیرد، اما در ایران بوکس و کیکبوکسینگ برای زنان وجود نداشت: «بچگیام پر از ورزش است. والیبال، ژیمناستیک، کاراته. اما هیچکدام من را راضی نکرد. ژیمناستیک برایام زیادی دخترانه بود. چیزی که میخواستم بوکس بود.» اما سرپرست آلمانی کتایون مخالف این بود که سراغ بوکس برود، چرا معتقد بود که این ورزش برای دخترها مناسب نیست: «با سرپرستم مشکل داشتم و خیلی اذیت میشدم. یکی از مشکلاتم همین بود که که اجازه نمیداد سراغ بوکس بروم. بالاخره بعد از یک سال به Jugendamt رفتم و تقاضا کردم که جدایم کنند.»
اداره امور جوانان او را در یک خانه به همراه دو نفر دیگر، یکی از افغانستان و یکی از آفریقا که وضعیت مشابهی داشتند، ساکن کرد: «زندگی در آنجا خوب بود. همخانههای خوبی بودند. مثل هرجایی مشکلات کوچکی با هم داشتیم که هر آدمی با همخانهاش میتواند داشته باشد.»
کتایون بلافاصله بعد از این که در خانه جدید ساکن شد، بوکس را هم شروع کرد. اوایل به باشگاه St. Pauli میرفت و با پناهندهها و پناهجوهای دیگر تمرین میکرد. بعد از نزدیک به یک سال و نیم تمرین در آنجا، دید که میخواهد بوکس را حرفهای دنبال کند و در آن باشگاه آیندهای ندارد، باشگاهش را عوض کرد و به باشگاه AGON رفت.
«الان مدرسه و بوکس برای من به یک اندازه مهم هستند. بوکس به بخشی از زندگیام تبدیل شده است. من اینجا کسی را ندارم و خانوادهام کنارم نیستند. در همین تعطیلات تابستانی فهمیدم اگر بوکس نباشد من هیچکاری ندارم که انجام بدهم. وقتی سر تمرین نمیروم، دچار عذاب وجدان میشوم. همباشگاهیهایام تبدیل به خانوادهام شدهاند.»
کتایون هفتهای چهار جلسه تمرین میکند و این ماه برای اولین بار میخواهد در یک مسابقه شرکت کند: «بوکس به من این حس را میدهد که هر کاری اراده کنم و هر کاری دلم بخواهد میتوانم انجام بدهم.»
درس و ورزش هرچند وقت زیادی از کتایون میگیرد و به قول خودش اوقات فراغتی برای او باقی نمیگذارد، اما هنوز او را کاملا راضی نمیکند. یکی دیگر از علایق کودکی کتایون موسیقی بود که باز هم به عنوان یک زن در ایران پرداختن به آن برایاش آسان نبود: «در ایران خواهرم کلاس کیبورد میرفت و من از او یاد میگرفتم تا این که اینجا شروع کردم به یادگیری گیتار.»
کتایون که سال گذشته در امتحانهای Fachabitur قبول شده، میگوید هرچند در آلمان باید زبان و درس را همزمان در مدرسه یاد بگیرد و این کار را خیلی مشکل میکند، اما خوبیاش این است که در اینجا درس را باید واقعا یاد گرفت، نه مثل ایران که فقط حفظ کرد و نمره گرفت.
«اوایل وقتی در Vorbereitungskurs میگفتم میخواهم بروم Gymnasium، میخواهم Abitur بگیرم و وارد دانشگاه شوم، معلمها و مربیها همه میگفتند نمیشود. میگفتند باید دنبال Praktikum و Ausbildung باشید. ولی من نمیخواستم. میخواستم درس بخوانم.»
کتایون این روزها در نزدیکی Blankenese در یک یک خانه زیرشیروانی که سازمان Kleeblatt در اختیارش گذاشته زندگی میکند و از این که فرصت تنها زندگی کردن دارد خوشحال است. هرچند گاهی دلش برای خانوادهاش تنگ میشود، اما دوست و رفیق زیاد دارد و در هامبورگ احساس تنهایی نمیکند: «من اینجا را بیشتر از ایران خانه خودم میدانم. انگار در اینجا بیشتر زندگی کردهام. در اینجا میتوانم خودم باشم، چیزی را که دوست دارم بپوشم و کاری را که دوست دارم بکنم.»
کتایون هنوز قبولی خود را نگرفته، فعلا Duldung دارد و هر یکی-دو ماه یک بار باید اقامتش را تمدید کند. بهخاطر همین نمیتواند کاری را که میخواهد انجام دهد و قبل از هر چیزی باید به فکر گرفتن قبولی باشد.
یکی از آرزوهای کتایون این است که پلیس شود: «همهچیز درباره کار پلیس را دوست دارم، بهخصوص پلیس جنایی.» کتایون هنوز قبولیاش را نگرفته و نمیتواند Ausbildung پلیس بگذراند، اما آنقدر مطمئن است که میگوید: «روزی حتما این کار را انجام خواهم داد.»
اما خودش این را یک آرزو نمیداند، میگوید این هدف است، نه آرزو. آرزو چیزیست که دستنیافتنی است و از کنترل آدم خارج است: «مهمترین مانعی که سد راه من است، قبولی است. اگر قبولیام را بگیرم، میتوانم کار کنم، پول دربیاورم، درس بخوانم، پلیس شوم.»
این البته سقف آرزوهای کتایون نیست: «تا ۳۶ سالگی اجازه دارم مسابقه بوکس بدهم. میخواهم تا قهرمانی جهان بروم.»