پس از ماهها سفر سخت و عبور از کوهها، صخرهها و آبهای بیرحم مدیترانه، بالاخره در روز ۱۹ اکتبر ۲۰۱۵ به آلمان رسیدیم. روز اول طولانی و خستهکننده بود؛ ثبتنام و معاینات پزشکی در مرکز پذیرش اولیه، دهلیزهای شلوغ و انتظار بیپایان. با کودک یکساله در آغوش، تنها به دنبال گوشهای آرام برای استراحت بودم، اما هر قدم و هر صحنه مرا بیشتر با واقعیت تازهوارد بودن روبهرو میکرد.
اوایل شب بود که ناگهان دو تن از کارکنان با لیست اسامی وارد دهلیز شدند. چهرههای خسته پناهجویان یکباره لبخند و هیجان گرفت. بخش زیادی از تازهواردان برای انتقال به مرکز دیگری فراخوانده شدند، اما نام ما در این میان نبود. به یکی از کارکنان نزدیک شدم و گفتم: «من کودک خردسال دارم و نمیتوانم بیشتر اینجا منتظر بمانم.»
با اینکه انتظار نداشتم، صدایم شنیده شد و سه برگه جابجایی برای من، همسرم و یگانه فرزندم داده شد. سوار بر اتوبوس شدیم و از شدت خستگی به خواب رفتم. حدود ساعت ۱۰:۳۰ شب به مرکز جدید رسیدیم، اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد، پذیرایی و رفتار انسانی کارکنان بود. آنها در دو سمت دروازه منتظر بودند، انگار ما را از قبل میشناختند. با استقبال گرم، پتوی نرم و پشمی روی شانههایمان انداختند و ما را به سالن غذاخوری راهنمایی کردند که از قبل برای نان شب آماده شده بود.
سالن بزرگ و فضای گرم و صمیمی، اولین احساس واقعی امنیت و آرامش را به من داد. در آن لحظه بود که فهمیدم زندگی انسانها اینجا ارزش دارد؛ بیهیچ شناخت قبلی، با صمیمیت و احترام با ما رفتار شد. با پذیرایی بیحد و مرز آنها، معنای واقعی انسانیت و فرهنگ استقبال را درک کردم.
نویسنده: صدف آزاده/خبرنگار آزاد
Foto: Julian Stratenschulte/dpa