بعد از به قدرت رسیدن دوباره طالبان، تصمیم گرفتیم به سفارت افغانستان در برلین برویم. البته ما هم مثل بسیاریها نمیدانستیم که آیا آنها هنوز ورقبازیهای مردم را انجام میدهند یا شرایط در سفارتخانهها هم مثل کشور، دگرگون شده است. با اینکه ۷ یا ۸ سال است که در آلمان زندگی میکنیم و همیشه قصد رفتن به سفارت خانه را داشتیم ولی این از آن چیزهایی است که تا توانستیم به عقب انداختیم و سعی کردیم به کلی ایگنورش کنیم.
آخرین بار که با جدیت تصمیم گرفتیم به آنجا برویم در سال ۲۰۱۹ بود و به ما حدود ۶ ماه بعد وقت دادند.فقط چند روز مانده به نوبتمان، کرونا انفجار کرد و لغو نوبت ما با رسیدن یک نامه الکترونیکی از سفارت کامل شد. خلاصه سر زدن به سفارت ماند تا اکنون درست در میانه سال ۲۰۲۲ حدود یک سال بعد دگرگونی وطنی که دیگر غیر قابل دسترس به نظر میرسد.
سفارت افغانستان در دوران سلطنت طالبان
بدون هیچ معلومات قبلی با خانواده از هامبورگ به برلین حرکت کردیم. سفارت در یکی از مناطق خوب برلین و در میان انبوهی از خانههای ویلایی زیبا قرار دارد. موتر را در کوچه کناری سفارت پارک کردم و پیاده به سمت دروازه سفارت رفتم. صف کوچکی پشت در آهنی سفارت وجود داشت و تعدادی زن، مرد و بچه دیگر در اطراف کوچه به خاطر آفتاب سوزان به زیر سایههای درختان پناه برده بودند. من از مردی که به نظر کارمند سفارت بود معلوماتی در مورد گواهی تولد پرسیدم و او گفت کپی تذکره یا پاسپورت افغانی با فورم و دو قطعه عکس لازم است.
سپس مرا با دو فورم گواهی تولد به داخل کانتینری برای پر کردن اسناد فرستاد. داخل اتاقک کوچک کانتینری افراد زیادی در حال پر کردن فورمههای مختلف بودند و من به زحمت، در گوشهای جایی برای نوشتن مشخصات پیدا کردم. مردی با صورت کاملا خیس از عرق کنار من مشغول چسباندن عکسهایی روی یک ورق بود. صدای زنش از پشت سرش شنیده شد که پرسید این عکسهای شاهدین کنار ورق کیها هستند. مرد به اطراف نگاه کرد و گفت:«نمیدانم. همینجا بودند. عکس یکیشان کم است.» تمام کاغذ او از عکس و نوشته پر شده بود.
بخش اول: امضای مدیر
بخش اول این پروسه گرفتن امضا از مدیر اتاق اول بود. همان زن و شوهر داخل کانتیر برای گرفتن مدرک ازدواجشان منتظر امضای مدیر بودند. مدیر هم قبل از امضا، اسم شاهدان را میخواند و مرد خسته با صورت خیس از عرق که به نظر میرسید عرق صورتش ربطی به گرما ندارد، با نگرانی به دنبال شاهدانی میگشت که اصلا نمیشناخت. او و زنش شاهد زوج دیگری شده بودند و آنها نیز شاهد اینها. در همین میان یک مرد هیکلی هم با موهای کم و صورت ترسناک مثل رئیسها در راهروها قدم میزد و به کارمندان دستور میداد. پیشروی من یک مرد جوان ایستاده بود و آقای رئیس از او خواست که پشت در بایستد. مرد جوان اما بدون توجه به او از جایش تکان نخورد. رئیس که تمام تلاشش را میکرد خشم خود را پنهان کند، دوباره حرف خود را با صدای بلندتر تکرار کرد ولی کو گوش شنوا. با تکرار سوم، مرد جوان از خشم سرخ شد و شروع به فحاشی کرد. هیچ منطقی در خشم مرد نبود و گویی دلش از جای دیگری پر باشد. در همین لحظه بود که بعد از سالها جمله معروف داخل کشورم را دوباره شنیدم.
“ما همه افغان هستیم”
چهره آقای رئیس ناگهان ترسناکتر از گذشته شد. او با فریاد گفت:« ما همه افغان هستیم. ما همه مسلمان هستیم. هر چی میگم هیچ نمیفامی. مه دیگه کارته نمیکنم. برآی از اینجه. کسی هم اجازه نداره کار ایره انجام بته». تلاش مردم هم برای میانجیگری و آرام کردن رئیس هم بیفایده بود. بالاخره نوبت من شد و به سادگی امضایم را گرفتم. اگر آن مرد جوان کمی صبر پیشه میکرد، میتوانست قبل از من امضایش را بگیرد و به صف بعدی برای پرداخت پول برود، اما من به جای او البته برای مدارک خودم به صف بعدی هجوم بردم.
پول با کارت بانکی
در صف طولانی پرداخت پول غرق در افکارم شدم. به این فکر کردم که این پولها آیا به افغانستان و به طالبان میرسد؟ این کارمندان معاش خود را از کجا میگیرند؟ آیا این پولها را به جای معاش برای خود نگه میدارند یا نه؟ چرا باید فقط با کارت بانکی پرداخت کنیم؟
بعد از پرداخت پول، مرا به طبقه سوم فرستادند تا فورمها را به کارمند دیگری تحویل دهم. خود را به سرعت به طبقه سوم رساندم. در منزل سوم یک اتاق بزرگ بود که یک زن و مرد کار میکردند. زن مسئول دریافت مدارک بود و مرد باید مشخصات را داخل کامپیوتر وارد میکرد. لباسهای مرد کاملا شبیه کارمندان اداری داخل کابل بود. مرد یک یخنقاق زرد سایز بزرگ و یک پتلون تیره روی آن پوشیده بود. مدل موهایش را هم انگار از ۲۰ سال گذشته تغییر نداده است. بعد از تحویل مدارک مرا مثل همه به خیمههای پشت ساختمان فرستادند ولی به خاطر گرمای زیاد فقط تعداد کمی داخل خیمهها نشسته بودند.
انتظار … انتظار
یک خانم هر چند دقیقه به بیرون میآمد و اسم چند نفر را صدا میزد. مردم هم با نگاه به مدارکشان متوجه غلطهای املایی میشدند و دوباره پس میفرستادند. این خانم با همان ورقهای تکراری به پایین میآمد و دوباره یک یا دو مورد غلط دیگر پیدا میشد. در این میان یک پسر خوشتیپ به خاطر آشنایی با مردی که با یک کارمند سفارت سلام و علیکی داشت، توانست زودتر از همه مدارک خود را بگیرد. همین موضوع باعث درگیری دیگری شد که دوباره جمله معروف “ما همه افغان هستیم” را چندین بار دیگر شنیدم. گویی افغان بودن نشانه افتخار و صداقت و راستگویی و وفاداری و برابری و برادری و خداپرستی و … است. هر کسی برای اینکه خود را مبرا و درست نشان دهد از این جمله استفاده میکرد. پسر خوشتیپ هم بدون دلیل با این جمله سعی کرد به کسی که مثل من ساعتها منتظر یک ورق ساده بود، بتازد. نکته جالب این بود که این پسر خوشتیپ کاملا خود را به حق میدانست. چقدر از این افراد در ادارات و کوچه و سرک کابل دیده بودم. با اینکه من هم خسته بودم ولی شاید بیشتر از بقیه از دیدن این صحنهها لذت میبردم. با همه بدیهایش کمی از خاطرات کابل را برایم زنده کرد.
رفتن بدون خداحافظی
من هم مثل تمام کسانی که آنجا بودند بالاخره مدرک خودم را گرفتم. خدا را شکر که هیچ مشکل املایی نداشت و سریع بدون خداحافظی با کسی از آنجا بیرون آمدم. کمی از دروازه سفارت دور شدم که ناگهان ایستادم. به پشت سر نگاه کردم. نمیدانستم که آیا برگردم و با کسی خداحافظی کنم یا نه. البته کسی را به آن صورت نمیشناختم و مطمئن بودم که دیگر آنها را نمیبینم. حقیقتا دلم کمی گرفت. همین انتظارها، دعواها، خودخواهیها، فحشها، نقدهای سیاسی و البته صحبتهای دوستانه به زبان مادری، بخشی از چیزهای انگشتشماری بودند که از کشورم در اینجا برایم باقی ماندهاند و رفتن من از آنجا شاید به معنی رفتن برای همیشه باشد. با تردید دوباره قدم برداشتم و از آنجا دور شدم. دیگر مطمئن نیستم که آیا به این زودیها جمله “ما همه افغان هستیم” را میشنوم یا خیر.
جلال حسینی