حدود نیمه شب یکشنبه چشمانم باز شدند و فشار شدیدی را احساس کردم. باید به سرعت به سمت تشناب میرفتم ولی برای رفتن تردید داشتم. از تخت خواب من تا دروازه تشناب دقیقا ۲۴ قدم بود. باید ۲۴ قدم روی سطح چوبی این خانه کهنه برمیداشتم. سطح چوبی که با هر قدم صدای جیر جیرش تا دو خانه آنطرف تر یا بهتر بگویم پایین خانهیمان میرفت. ترس من از بیدار شدن بچههایم نبود، بلکه از همسایه پیر و بداخلاق طبقه پایین میترسیدم. کسی که از هر جایی صدایی میشنید، اولین جایی که برای غرغر کردن میرفت، خانه غریبانه ما بود. البته از حق نگذریم، در غیاب ما یک بار نیز برای دعوا به طبقه بالای رفته بود. همسایه بیچاره بالایی که تنها زندگی میکرد و او هم مهاجر بود، به هزار بدبختی به پیرمرد فهماند که ” مه هر کاری هم کنم بازم صدایش به خانه تو نمیرسه”. اما کو گوش شنوا. پیرمرد کلا سرش برای دعوا درد میکرد.
اتاق خواب
دوباره فشار زیاد رشته افکارم را پاره کرد. باید بین رفتن به تشناب و تحمل این فشار یکی را انتخاب میکردم. سطح کهنه چوبی ما تنها مشکل این مسیر طاقت فرسا نبود. تعادل نداشتن من نیز این انتخاب را سختتر میکرد. من وقتی میخواهم کاری را آهسته، با دقت و بدون صدا انجام دهم، از همیشه بدتر میشود. مثلا همین راه رفتن. وقتی میخواهم با نوک انگشتان پا و با کمترین صدا راه بروم، دیگر تعادلم دست خودم نیست. به جای راست راه رفتن، کج و کوله قدم برمیدارم و بدون دلیل به در و دیوار میخورم. گفتم دل به دریا بزنم و حرکت کنم. همین چند هفته پیش، دفعه آخری بود که حدود ساعت ۱۲ شب سری به تشناب زدم. همه خواب بودند و من هم بعد از دیدن فیلمی میخواستم، بخوابم. وقت برگشتن، ناگهان صدای بلند در آمد. در یک لحظه و نمیدانم از کجا، ترس اخراج از آلمان به ذهنم آمد. اینکه شاید پلیس آمده تا ما را ببرد. با خودم گفتم که مهاجر بودن یعنی همین ترسها.
بنگ بنگ بنگ (صدای در)
قبل از اینکه بچهها شوند، در را به سرعت باز کردم.
“همسایه پیر لعنتی”
مرد همسایه با چهرهای برافروخته پشت در ایستاده بود. حدود ۱ نیمه شب، با صورت کاملا سرخ شروع به فریاد زدن کرد. برایم جالب بود که او برای دعوا به خاطر صداهای اضافه آمده بود و بدون اینکه به همسایهها فکر کند، با صدای بلند فریاد میزد. درست نفهمیدم چه میگفت ولی با کوباندن پایش به زمین، متوجه منظورش شدم. من هم ناگهان خشم تمام وجودم را گرفت. احساس کردم که به حرمت خانواده من توهین شده است. از نداشتن آزادی برای راه رفتن در خانه خودم عصبانی بودم و از این بدتر، گرفتن همین آزادی کوچک از بچههایم که بتوانند در خانه خودشان بدون نگرانی بدوند، بپرند و بازی کنند، بیشتر خشمگینم کرد. در خانه را باز کردم و فریاد زدم “ببین! کسی راه میرود؟ ما خوابیم ای مرد احمق.” او از رفتار ناگهانی من جا خورد و کمی عقب رفت. من با فریاد ادامه دادم “اگر یکبار دیگر مزاحم ما شوی به پلیس زنگ میزنم” البته قبلا هم او را تهدید کرده بودم و او هم چند باری مرا از پلیس ترسانده بود. اما بعید میدانم که هرگز هیچ کدام ما به پلیس زنگ بزنیم.
دشمنی از روز اول …
همسایه ما از روز اول با ما سر دشمنی را گرفته بود. من همیشه کالسکه بچههایم را در سالن ورودی ساختمان، زیر صندوقهای پستی میگذاشتم. وقتی برای گرفتن آن میآمدم، متوجه میشدم که کالسکه آنجا نیست. بعد از جستجو، آن را در زیرزمین کثیف ساختمان پیدا میکردم. یک روز با او روبرو شدم و با فریاد گفتم که اگر یک بار دیگر این کار را بکند، پلیس را خبر میکنم. او انجام این کار را انکار کرد ولی اتفاق جالب این بود که کالسکه ما دیگر به زیرزمین نرفت.
جنجال با همسایه را با دوستانم در میان گذاشتم و هر کدام نیز تجربههای مشابهی داشتند ولی تجربه یکی از دوستان نزدیکم مرا شگفت زده کرد. آن دوستم با خانوادهاش در طبقه اول خانه ای در یک شهر کوچک آلمان زندگی میکنند که پایین آنها صاحب خانه سکونت دارد. دوستم تعریف میکند که وقتی آنها شبانه راه میروند، صدای بلند چوبها صاحبخانه را اذیت میکند. مرد صاحبخانه هم اول با کوبیدن به سقف خانه، عصبانیت خود را نشان داده و در صورت ادامه سر و صداها، برق و آب را طبقه بالا را قطع میکند. شنیدن این داستان مرا متعجب زده کرد. دلم برای دوست بیچارهام سوخت و کمی هم احساس خوشبختی کردم.
دوباره اتاق خواب
- با این حالت که نمیشود خوابید.
با خودم این را زمزمه کردم و از شرایطی که خودم را مجبور به آن میکردم ناراحت شدم. گرفتن آزادی قدم زدن در خانه خودم. شاید هنوز احساس میکردم اینجا خانه من نیست. با خودم گفتم که دستشویی رفتن حق من است. از جایم بلند شدم و بدون توجه به همسایه، به خاطر آزادی به سمت تشناب رفتم. احساس میکردم بر علیه سیستم زورگوی آلمان قیام کردهام. البته باز هم سعی کردم کمی آهسته راه بروم.
روز یکشنبه وقتی در حال شستن لباسها بودیم که صدای دروازه شنیده شد. پشت در یک زن میانسال ایستاده بود و پیرمرد همسایه پشت سر او قرار داشت. زن سعی کرد که با متانت شرایط مرد که برادرش بود را توضیح دهد. او از بیماری ذهنی برادرش گفت و خواهش کرد که بیشتر متوجه باشیم. او در ادامه توضیح داد که اتاق خواب برادرش درست زیر تشناب ما قرار دارد. با خودم گفتم بنده خدا چه صداهایی را شنیده است. لباس شویی و خشککن هم که بیشتر روزها روشن هستند. زن خواهش کرد که حداقل از شستن لباس در روزهای یکشنبه خودداری کنیم. اولین بار بود که به جای دعوا و فریاد، با آرامش هر دو شرایط خود را توضیح دادیم و مشکلات همدیگر را درک کردیم.
سال نو …
شب سال نو بود. به دلیل کرونا دیگر از سر و صداهای آتشبازی خبری نبود. حقیقتا آتشبازیهای شب سال نو را خیلی دوست ندارم. مرا به یاد تیراندازیهای کابل میاندازند. در تخت خواب دراز کشیدم که صدای بلندی را از طبقه بالا شنیدم. ساعت حدود ۱۱ شب بود و چند نفر مثل اینکه به دنبال هم میدویدند. کم کم صدای خنده و حرف زدن بلند شد. به هیچ عنوان نمی شد چشم روی هم گذاشت. احساس میکردم چند نفر کنار گوشم کلمات نامفهوم را بلند بلند حرف میزنند. کمی بعد گفتگوها جای خود را به پایکوبی و رقص دادند. هرگز صدایی از آنها نشنیده بودم. فکر کردم که اینها در طول دو سال گذشته کجا بودند؟ دلم برای همسایه پایینمان سوخت. اگر سقف او هم مثل ما اینقدر نازک و توخالی باشد که وای به حالش. با شنیدن این صداها هم شرایط او را درک میکردم و هم به خودمان حق میدادم. ما از دو دنیای متفاوت در این ساختمان قدیمی همسایه شده بودیم. او تجربه داشتن همسایه شلوغی مثل ما را نداشته و ما هم برای زندگی در خانه خود مجبور به رعایت اینگونه قوانین نبودیم. تفاوتی که شاید مدت زیادی طول کشید که هر دو بفهمیم. اما شاید بهتر است از همان اول به جای دعوا و به زور قبولاندن عقاید خود، تفاوتهای یکدیگر را میپذیرفتیم.
هنوز گاهی ساعت ۸ شب با چیزی به سقف میزند و ما میدانیم که منظورش خاموش کردن لباسشویی است. ما هم مثل بچههای خوب آن را خاموش میکنیم. او هم دیگر نه در میانه روز برای دعوا بالا میآید و نه به کالسکه ما کار دارد. چند باری هم در سالن ساختمان به هم سلام کردیم. شاید این شروع یک رابطه دوستانه باشد.
جلال حسینی.