آلبوم عکس: شب‌های قرنطینه و قدم زدن در میان خاطرات گمشده Foto: Jalal Hussaini
۳۱٫ فروردین ۱۴۰۰

آلبوم عکس: شب‌های قرنطینه و قدم زدن در میان خاطرات گمشده

حدود ۱۸ یا ۱۹ سال قبل اولین تجربه منع رفت و آمد شبانه را در کابل تجربه کردم. مدت کمی از رفتن طالبان می‌گذشت و هنوز فضای ترس و جنگ حکمفرما بود. حالا که به آن زمان فکر می‌کنم، فقط چند تصویر کهنه و ناواضح در میان گرد و غبار همیشگی کابل در ذهنم به جا مانده است. تصویر کوچه‌های تاریک با تعداد زیادی خانه‌های نیمه خراب،‌ جای مرمی‌های کلاشینکف روی دیوار‌ها، چند سرباز مسلح سر هر کوچه و در کنارم قامت استوار پدرم.

سایه سربازها با گذر موتورها تا انتهای کوچه بزرگ می‌شدند و گاه مثل موجودی ترسناک به نظر می‌رسیدند. فقط لبخند گرم و آرامش بخش پدرم می‌توانست که دل آشوب مرا آرام کند. بودن او تمام امنیتی بود که لازم داشتم.

حالا بعد از حدود ۲۰ سال، قرنطینه شبانه هامبورگ، مرا به آن دوران عجیب برد. دوران و مکانی که در خاطرم کمرنگ شده بودند و شاید کم کم فراموش می‌شدند. راه رفتن در خیابان‌های ساکت و تاریک هامبورگ، مانند قدم زدن در خاطرات گمشده گاه شیرین و گاه تلخ گذشته‌ام بود. 

سکوت در خیابان همیشه شلوغ اشتایندام، عجیب به نظر می‌رسید. این خیابان از وقتی که یادم می‌آید همیشه پر ازآدم بوده و گاهی نیز برای عبور از پیاده‌روها، میبایست لحظاتی را منتظر ایستاد. شب‌‌های اشتایندام نیز مانند روزهایش همیشه پر از فریاد، خنده و حتی گریه آدم‌هایی بود که مثل من از جای دیگری به اینجا آمده‌‌اند. اینجا مانند قطعه گمشده‌ای از سرزمین های دوردستمان است.

هیجان از ثبت تصویر‌های ناب از اشتایندام باعث شد که بعد از یک ساعت به ایستگاه مرکزی هامبورگ برسیم. هنوز تعدادی از مردم در اطراف ایستگاه در مسیری با عجله حرکت می‌کردند، ولی دیگر خبری از جمع شدن و ایستادن بدون دلیل عده زیادی در کنار “گل فروشی” معروف نبود.

داخل ایستگاه مرکزی دیگر خبری از دویدن‌ها، چهره‌های نگران و سر و صدا نبود. سکوها خالی از‌ آدم‌ها بودند و سهم قطارها چند مسافر خسته بیش نبود.

آن طرف ایستگاه که در بین ما، به “بخش اروپایی یا با کلاس” ایستگاه مرکزی معروف است، مانند شهر ارواح شده بود. حدود ساعت ۱۰ شب بیشتر شبیه به ۳ یا ۴ صبح می‌ماند. دیگر همان چند نفر داخل ایستگاه هم اینجا دیده نمی‌شدند. ناخود‌آگاه به یاد ترانه امیر جان صبوری افتادم.

شهر خالى، جاده خالى، کوچه خالى، خانه خالى
جام خالى، سفره خالى، ساغر و پيمانه خالى
کوچ کرده دسته دسته آشنايان عندليبان
باغ خالى، باغچه خالى، شاخه خالى، لانه خالى

هر چه پیش میرفتیم صداها کمتر و کمتر می‌شد، تا جایی که فقط صدای باد بود و هیچ. احساس تنهایی تمام وجودم را فرا گرفت. دلم برای دست‌های پدرم تنگ شد. دلم لبخند پر از آرامش او را می‌خواست. دلم می‌خواست که او باشد و من دیگر نگران چیزی نباشم.

هوا سرد شده بود و سفر کوتاه من حدود ۱۲ شب در یونگفرنشتیگ به پایان رسید. درست کنار آلستر. تصویر زیبای انعکاس نور‌ها در آب تماشایی بود. آخرین عکس را به یاد دریای کابل گرفتم. جایی که در طول بیش از ۱۰ سال فقط دو بار پر شدن آن را دیدم. به هر دلیلی که بود، پر شدن دریای کابل مردم را به آینده امیدوار می‌کرد. خوشحالم که هنوز تصویر پر از آب دریای کابل را به یاد می‌آورم.

متن و عکس‌ها:‌ جلال حسینی