برلین را با پیادهرویهای طولانی شناختم، و فکر میکنم این شناخت به این زودیها تمام نمیشود چون همیشه جایی برای قدم زدن هست و میلی برای راه رفتن. بارها و بارها سر از “پارک حیوانات“ (Tiergarten) درآوردم و در کنارهی کانال لَندوِر (Landwehr) قدم زدم اما هربار وقتی به آن ستون آجری بلند رسیدم، توقف کردم. این تنها من نیستم که آنجا میایستم و دست سردم را از جیب بارانیام درمیآورم تا عکس بگیرم. دیگران هم هستند اما ایستادن با متوقف شدن فرق میکند. سالها پیش از آنکه من بهدنیا بیایم، درست در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹، زنی دیگر در آنجا متوقف شد؛ اما نه برای لحظهای درنگ بلکه برای آنکه زندگیش را از حرکت بازایستاندند.
“رزا لوکسِمبورگ“ نام همان زن است. زنی که در عکسهای بهجا مانده از او موهای سیاهش را جمع کرده، پشت سرش بسته و کلاه لبهپهن بر سر دارد. دور کلاهش یک روبان سیاه پیچیده با گرهای به شکل پاپیون که در زمان خودش متداول بوده است. آنچه رزا را در ذهن ثبت میکند نه کلاه و نه دامن بلند اوست، بلکه انگیزهای است که او را از زیر تمام این لباسها به حرکت در میآورد جوری که نمیشد متوقفش کرد.
وقتی از حرکت حرف میزنم منظورم کنشی است که اطرافیان را نیز به حرکت وامیدارد، میشوراند، به خیابان میریزد و انقلاب میکند. انقلابی نه تنها برای بههمریختن بلکه برای دوباره ساختن. رزا وقتی از تصویر ذهنی خودش حرف میزد، خود را به پرندهها شبیهتر میدانست تا به آدمها. شاید حرکتی که درون خودش حس میکرد آنقدر شتاب داشت که با آرزوی پریدن در هم میآمیخت.
او در نامهای به “سونیا لیبکنشت“ میگوید: «گاهی احساس میکنم به هیچ عنوان انسان نیستم بلکه پرنده یا جانوری هستم در قالب انسان. از درون احساس میکنم در یک باغ یا چمنزار، وقتیکه زنبورها میان علفها همهمه میکنند، بیشتر حالوهوای خانه را دارم تا وقتیکه در کنگرهی حزب هستم. آرزو میکنم هنگام انجام وظیفه بمیرم، در جنگی خیابانی یا در زندان، اما اعماق وجود من بیشتر به پرندگان تعلق دارد تا به رفقای حزبی.»
رزا در سال ۵ مارس ۱۸۷۱ در خانوادهای یهودی در لهستان بهدنیا آمد؛ در بخشی از این کشور که بهدست حکومت دیکتاتوری روسیهی تزاری کنترل میشد. از سنین نوجوانی طرفدار حقوق کارگران شد و با عضویت در حزب پرولتاریا، فعالیتهای حزبی و مبارزهی سیاسی خود را علیه سرمایهداری آغاز کرد. او در طول زندگی کوتاه خود که نخست به زوریخ و بعد از آن به برلین گریخت، همچنان به دیدگاه سوسیالیستی و کمونیستی خود وفادار ماند.
رزا خودش را تنها در چارچوب مرزهای لهستان نمیدید. شاید همین دلبستگی ژرف به پرنده بودن بود که باعث میشد بهسادگی مرزهای کشورهای گوناگون را در هم بشکند و خودش را در جهان حس کند. در جهانی بدون مرز و دوشادوش آدمهایی که دردها و شادیهای مشترک دارند. او در نامهای به “ماتیلده وورم“ (۱۹۱۷) مینویسد: «با این موضوعِ رنج ویژهی یهودیان چهکار داری؟ قربانیانِ بیچارهی مزرعههای کائوچوی پوتومایو و سیاهپوستان در آفریقا، که اروپاییان با جنازههایشان بازی میکنند، هم به همان اندازه به من نزدیکاند.»
رزا معتقد بود که مبارزه باید علیه سرمایهداری باشد و نه تنها استقلال لهستان. او میگفت که دیگر شعارهای ملی فایده ندارد بلکه وحدت ملتها برای نوع بشر تحقق خواهد یافت: «من در تمام جهان احساس خانه را دارم. هرجا که پرندهها باشند، ابرها و اشکهای انسان.»

شاید این حرفها بهنظر خیلیها آرمانگرایانه بیایند اما رزا به آرمانخواهی خود کاملا آگاه بود و آن را انتخاب کرده بود. خودش میگوید: «من با این دیدگاه که آرمانخواه بودن در جنبش آلمان احمقانه است، موافق نیستم. من همواره بدون توجه به محیط و دیگران به تفکر خودم پایبندم. من در جنبش آلمان همانند جنبش لهستان آرمانخواه هستم و خواهم ماند.»
رزا، برخلاف لنین، معتقد بود باید فقط به جلو گام برداشت: «برای یک حرکت انقلابی، حرکت نکردن به جلو یعنی عقبنشینی.» او برای آنکه تودهها را با خود همراه کند نیازی به آموزش ازطریق جزوه و کتاب نمیدید، بلکه به نیروی خودانگیختگی مردم توجه داشت. رزا در نامهای به “کلارا زتکین“ (۱۹۱۹) مینویسد: «بحرانهای حاد سیاسی که اینجا هر دو هفته یکبار شاهدش هستیم، مانع کار آموزش سیستماتیک میشود اما درعینحال مدرسهای عالی برای آموزش تودههاست.»
رزا در سال ۱۹۱۰ از حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) جدا شد و جناهی انقلابی را ایجاد کرد. یکی از مهمترین کارهای او در این زمان، چاپ نشریهای برای زنان بود بهنام “پرچم سرخ“. او معتقد بود که رهایی زنان تنها در سایهی انقلاب سوسیالیستی ممکن است نه در چارچوب نظام سرمایهداری: «در هر جامعه میزان آزادی زنان، معیار آزادی آن جامعه است.»
رزا در این سالها چندینبار دستگیر شد و به زندان افتاد. او هنگام انقلاب روسیه نیز در زندان بود. گرچه با لنین اختلاف عقیده داشت اما از شکل گرفتن انقلاب اکتبر خوشحال بود. اومعتقد بود که در آلمان نیز انقلاب کارگری باید رخ دهد.
او از زمان جدایی از حزب SPD، همکاری نزدیکی با همحزبیاش، “کارل لیبکنشت“، داشت. لیبکنشت ضدجنگ و ضدامپریالیست بود. آنها هردو مخالف حضور آلمان در جنگ جهانی اول بودند و جزوههای ضدجنگ خود را با نام “اسپارتاکوس“ منتشر میکردند. رزا به دنبال اعتصاب مردمیِ ضدجنگ بود و خواستار تشکیل دولتی برمبنای شوراهای کارگری در آلمان بود.
آنها درنهایت با پرچم سرخ به خیابانها ریختند و قیام اسپارتاکوس را بهراه انداختند. رزا فراخوان انقلاب داد و تاکید کرد که هیچ مذاکرهای با دولت آن زمان، “فریدریش ابرت“، نخواهد داشت. ابرت فرمان نابودی انقلاب را صادر کرد و قیام اسپارتاکوس شکست خورد.
رزا لوکسِمبورگ و کارل لیبکنشت چند روز بعد در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ دستگیر شدند. پس از بازجویی و شکنجه ی زیاد با شلیک گلوله به قتل رسیدند. گفته میشود که یک سرباز با قنداق تفنگ به شقیقهی رزا میکوبد و یک ستوان به سرش شلیک میکند. جسد هر دوی آنها به کانالِ لَندوِر انداخته شد. همانجایی که ستونی مدور به یاد آنها بنا شده و هرکسی که هنگام پیادهروی از آنجا عبور میکند، لحظهای میایستد، نوشتهی پای یادمان را میخواند، لحظه ای به آب خیره میشود و بعد میرود.
نوشتهی مریم مردانی
