داستان مهاجرت: رویایی که به حقیقت پیوست Photo: Jalal Hussaini
۸٫ تیر ۱۳۹۹

داستان مهاجرت: رویایی که به حقیقت پیوست

زندگی مهاجران بیشتر شبیه داستان های عجیب شخصیت های رمان و یا فیلم ها است. معمولا قهرمان یک فیلم برای رسیدن به هدفش باید سخت ترین شرایط ممکن را بگذراند تا به هدفش برسد. داستان جمیل جاله هم از این قاعده مستثنا نیست. او هم مانند بسیاری برای رسیدن به زندگی بهتر مجبور به رها کردن کشورش شد. او میدانست که باید از اول شروع کند و داستانی جدید برای خود بنویسد.

سکانس اول: پایان یک رویا

جمیل فارغ تحصیل رشته کارگردانی از دانشگاه کابل است و با ساختن چندین فیلم کوتاه و بازی در چند پروژه سینمایی و تلویزیونی اسم و رسمی پیدا کرده بود. اشتراک در جشنواره های بزرگی مانند برلیناله آلمان و بوسان کره جنوبی پاداش کوچکی برای زحمات فراوانش در این مسیر بود. اما شرایط دشوار کاری و مشکلات شخصی فراوان او را هم نیز مجبور به ترک خانه کرد. او باید رویای ساختن فیلم در سرزمینش را فراموش میکرد. دیگر وقت رفتن بود و او میدانست که این پایان رویایش است.

سکانس دوم: دانمارک

بعد از یک مسیر طولانی جمیل جاله به دانمارک میرسد. خودش در این باره می گوید:«‌ من شش ماه در دانمارک بودم و آنجا خانواده تشکیل دادم. وقتی نامزدم حامله بود، برایم یک نامه آمد که باید پیش پلیس میرفتم. وقتی آنجا رسیدم، مرا دستگیر کردند و به اردوگاه بسته بردند. البته خودشان اردوگاه بسته می گفتند ولی بیشتر شبیه زندان بود. من حتی از خانواده ام خداحافظی نکرده بودم.»

– در آنجا به چه فکر میکردی؟

– آنجا بسیار ترسناک بود. ما را در بین جنایتکاران و قاچاقبران انداخته بودند. فقط آرزو میکردم که از این جا بیرون بروم. فقط به آزادی فکر میکردم.

– چه شد بعد از دو هفته؟

– آنها برایم یک دادگاه فرمالیته تشکیل دادند و آنجا تصمیم به اخراجم گرفتند. مامور پلیسی با ولچک / دستبند مرا به میدان هوایی برد و بعد به آلمان دیپورت شدم.

سکانس سوم:‌ آلمان (همه چیز از نو)

جمیل جاله مدت طولانی در کمپی زندگی کرد که دیوار بین او و دیگران از پلاستیک بود. او اجازه رفتن و دیدن نامزد و بچه اش را نداشت و به اجبار در آلمان دوباره درخواست پناهندگی داد. تا اینکه روز مصاحبه فرا میرسد.

به گفته جمیل مصاحبه او کمتر از۱۵ دقیقه طول کشید. دولت به علت تعداد زیاد مهاجر از نفر های بی تجربه برای ترجمه و مصاحبه استفاده میکرد. مامور مصاحبه فقط مشخصات او را پرسید و اعتراض جمیل نیز بی فایده بود. جمیل :« من از او پرسیدم که چطور فقط با اسم و رسم من میتوانید درباره سرنوشتم تصمیم گیری کنید؟»

طولی نکشید که جواب منفی جمیل به دستش رسید، اما او ناامید نشد.

جمیل:‌ «توانستم وکیل مجربی پیدا کنم. او تمام داستان مرا نوشت و به دفتر مربوطه فرستاد. او همیشه به من امیدواری میداد.»

جمیل نمیخواست منتظر بماند و برای همین به دنبال ادامه فعالیت های هنریش رفت. جمیل:‌«‌ از طریق دوستم با یک دوره آموزشی هنر برای مهاجران آشنا شدم و در آن اشتراک کردم. این دوره کمک بزرگی به من کرد.»

سکانس چهارم:‌ تغییر سرنوشت ( شروع یک رویای جدید)‌

جمیل بعد از پایان دوره آموزشی تصمیم به ثبت نام برای ماستری در رشته سینما گرفت. همچنین در همین زمان با موبایل یکی از دوستانش فیلم کوتاهی از شرایط کمپ ساخت. فیلم او در جشنواره فیلم کوتاه هامبورگ انتخاب شد و همچنین از دانشگاه جواب مثبت میگیرد. طولی نمی کشد که جواب قبولی پرونده اش نیز به دستش میرسد.

 به قول پدرم وقتی که یک سیب را بالا بندازی، هزار چرخ میخورد تا به زمین برسد.

سکانس پایانی: شروع یک داستان جدید

– اکنون چه آرزویی داری؟

جمیل به فکر فرو رفت.

– با اینکه آزاد هستم ولی هنوز احساس آزادی را ندارم. میخواهم روزی برسد که دیگر مرا با رنگ پوست و موهایم قضاوت نکنند. آرزوی یک زندگی بسیار عادی را دارم.

با خودم فکر کردم که یک عمر زندگی در آرزو و بعد جنگیدن برای داشتن کمترین حقوق انسانی، چقدر ما را کم توقع کرده است.

حتما در آخر فیلم های دیزنی دیده اید که وقتی شاهزاده به دختر مورد علاقه اش میرسد نوشته میشود :‌ (آنها تا همیشه خوشبخت زندگی کردند.)(‌They lived happily ever after). قصه ما آدم ها ولی اینگونه نیست. هر پایانی چه سیاه و چه سفید شروع یک داستان جدید است. جمیل به قسمتی از آرزوهایش رسید ولی این پایان ماجرا نیست. او اکنون به جایی رسیده است که میتواند قصه ی جدیدی را شروع کند. شاید این بار داستان یک زندگی معمولی بدون اتفاق، درست مثل یک فیلم هنری خسته کننده.

Photos: Jalal Hussaini