ده سال است که خانوادهام هیچ عکس خانوادگی ندارند. بزرگترین آرزوی مادرم این است که یکبار دیگر همه فرزندانش را کنار هم ببیند، در یک قاب، همانند گذشته. اما این خواسته ساده، بهدلیل فاصلهها و محدودیتها، به رویایی دور از دسترس تبدیل شده است.
در اوایل ازدواجم، هنوز به دوری از خانه پدری که ۷۰۰ کیلومتر از محل زندگی جدیدم فاصله داشت عادت نکرده بودم، که سرنوشت مرا فرسنگها از خانوادهام دورتر کرد. اکنون، نزدیک به ۱۰ سال از این مهاجرت ناخواسته میگذرد و هنوز نتوانستهام با این دوری کنار بیایم.
من مادر دو فرزند هستم اما گاهی وقتی در خیابان کسی را میبینم که کنار مادرش قدم میزند یا پدرش را در خرید کمک میکند، بغضی گلویم را میفشارد و به این فکر میافتم که چرا من از این سعادت بیبهرهام. چرا من نمیتوانم دست پدرم را بگیرم یا همراه مادرم در خیابان قدم بزنم؟
گاهی کوچکترین و سادهترین آرزوها به دورترین رؤیاها تبدیل میشوند. برای من که از سال ۲۰۱۵ در آلمان زندگی میکنم، بزرگترین آرزو همین است؛ دور هم جمع شدن خانوادهام. این خواسته از روزی که افغانستان را ترک کردم، چون شعلهای در دل من میسوزد و با هر ناامیدی، ضعیفتر میشود.
هرگاه کریسمس، عید یا هر جشن دیگری نزدیک میشود، تصویری در ذهنم نقش میبندد؛ میز کوچک خانهام در هامبورگ، پر از چهرههای آشنا، پدر، مادر و خواهرانم که از گوشه و کنار دنیا گرد هم آمدهاند تا این شب را کنار هم باشیم. اما این فقط یک رویاست. ما در نقاط مختلف جهان پراکندهایم؛ من در آلمان، یک خواهرم در سوئد، خواهر دیگرم در هلند، و پدر و مادرم به همراه خواهر کوچکم در ترکیه.
این پراکندگی، حسرتی بزرگ در دل مادرم گذاشته است. او تنها یک آرزو دارد؛ اینکه یکبار دیگر همه ما را کنار هم ببیند و خاطرهای از این جمع را ثبت کند. عکسی که هر چه زمان میگذرد، برایش ارزشمندتر و در عین حال دستنیافتنیتر میشود.
هر سال با امید دیدار در کریسمس دیگر، منتظر این جشن میمانم. اما این امید بارها در من خاموش شده است. با اینکه تابعیت آلمان را دارم، قوانین سختگیرانه این کشور اجازه نمیدهد که حتی والدینم برای یک ملاقات کوتاه به اینجا بیایند.
با این حال، دلم نه تنها برای خانوادهام تنگ شده است، بلکه برای دیدن خانهای که در آن بزرگ شدهام نیز حسرت میکشم؛ خانهای که خاطرات کودکیام در آن شکل گرفتهاند و از زمانی که افغانستان را ترک کردهام، دیگر نتوانستهام آن را دوباره ببینم.
بزرگترین حسرت مادر من اکنون ثبت دوباره یک لحظه با حضور همه فرزندانش است. آرزوی داشتن یک عکس خانوادگی که هرگز گرفته نشد. اما نمیدانم چه زمانی یا چگونه این رویا به واقعیت تبدیل خواهد شد. شاید روزی بتوانیم، حتی برای یک لحظه کوتاه، همه با هم در یک قاب جای بگیریم و این آرزوی دیرینه مادر را برآورده کنیم. تا آن زمان، هر جشن و هر مناسبتی، بهجای شادی، تنها حسرت و دلتنگی را در دل من و خانوادهام بهجا میگذارد.