بعد از چند سال زندگی در آلمان توانسته بودم که زبان آلمانی را به یک حد قابل قبول برسانم. البته وقتی میگویم به یک جایی، منظور همان مراحل ابتدایی است. شاید من خیلی به این زبان بدبین هستم ولی حداقل برای من مثل یک سنگ بسیار بزرگ است. به هر حال، سطح ب۱ را تازه تمام کرده بودم و برای ادامه به سطح ب۲ به اداره کار مراجعه کردم. شاید آخرین بار حدود شش ماه پیش به این اداره آمده بودم و تا آن زمان یک خانم مسئول کارهای من بود. این بار وقتی به آنجا رسیدم با یک مرد میانسال روبرو شدم.
او با لحنی خشک پرسید: “خب بگو کی هستی؟”
با خودم فکر کردم که مگر پرونده من اینجا نیست، چرا باید دوباره توضیح دهم؟ گفتم که در کشورم کارهای فرهنگی انجام میدادم، مدتی ژورنالیست بودم و در دانشگاه سینما و فیلم خواندهام و مدت زیادی در این زمینه کار کردهام.
او با لحنی تحقیرآمیز گفت: “این کارها اینجا ممکن نیست. بهتر است از حالا بری کار کنی.”
گفتم که اگر کار در این بخش وجود دارد، خوشحال میشوم انجام دهم. او گفت: “این کارها پیدا نمیشود و باید یک کار ساده مثل کار در رستوران یا رساندن غذا را انجام دهی.”
از حرف مرد ناراحت شدم، نه به خاطر اینکه گفت کار کن، بلکه میخواست برای زندگی و آینده من تعیین و تکلیف کند. با این وجود سعی کردم خیلی آرام با او حرف بزنم. سپس توضیح دادم که برای ادغام بهتر در جامعه نیاز دارم زبان یاد بگیرم. او باز هم با بیحوصلگی گفت: “نه، همینقدر که یاد داری کافی است.”
دوباره با حوصله سعی کردم که درباره کارهایی که کرده بودم توضیح دادم و گفتم که برای زندگی و کار در اینجا برنامه دارم و نیاز به یادگیری زبان دارم. اما گویی که حرفهای من از یک گوشش داخل میشد و از گوش دیگرش بیرون میرفت. قبلا هم با انواع و اقسام تبعیضها و صحبتهای از بالا به پایین کارمندان جاب سنتر (اداره کار) مواجه شده بودم ولی اینبار احساس کردم که این مرد مرا به عنوان یک شخص تنها نمیبیند و برعکس نگاهش به من نگاهی کاملا نژادی است. نمیدانم شاید نباید اینطور فکر میکردم ولی حرفهای مرد مرا بیشتر عصبانی میکرد.
اداره کار و تغییر هر ششماه کارمندان
مشکل من این بود که هر شش ماه باید به یک آدم جدید شرایط خودم و کارهایی که کردهام را توضیح میدادم. با تمام عصبانیتم سعی کردم بر خودم مسلط باشم و بدون توجه به پیشنهاد کار او، گفتم که بر اساس قوانین اینجا من اجازه دارم که تا سطح ب۲ حداقل درس بخوانم. مرد از اینکه من مصمم بودم و حرفم را تغییر نداده بودم، عصبانیتر از گذشته شد و چهرهاش کاملا سرخ شده بود. سپس او با عصبانیت به اتاق همکارش در آن سمت راهرو رفت. من فقط صدای بلند و عصبانیش را میشنیدم که با همکار زنش صحبت میکرد. به نظر میآمد که چیزی از او میپرسد. شاید اینکه آیا حرف من درست است یا خیر. ولی مگر به عنوان کارمند جاب سنتر او نباید این را بداند؟
بعد از مدتی برگشت و بدون حرف پشت کامپیوترش نشست و شروع به کار کرد. سپس ورقی را پرینت کرد و گفت: “امضا کن.” بعد با لحنی تهدیدآمیز گفت که این کلاس را برو و بعد ما دوباره حرف میزنیم. راستش را بخواهید دقیقا یادم نیست که این حرف را زد یا نه ولی حسی که از آن زمان به یادم مانده مانند یک تهدید بود.
تجربه مثبت با کارمند جدید
بار بعدی، مسئول بخش من یک زن جدید شد. دوباره برای بار صدم شروع به توضیح گذشتهام کردم و زن گوش کرد. هنوز به خاطر رفتار کارمند قبلی استرس داشتم. او شروع به جستجو در کامپیوتر کرد و یک کورس مهاجران در بخش فیلم را برایم پیدا کرد و بدون اینکه مرا به بخش دیگری مجبور کند، تشویقم کرد که به این کورس بروم. نکته جالب اینجا بود که بعد از مدتی به تلفن شخصی من زنگ زد و دوباره سراغ کلاسم را گرفت که چه کار کردهام و اگر کمکی نیاز دارم، خوشحال میشود که انجام دهد.
بعد از کمک این مسئول جدید، توانستم در کورس شرکت کنم و در همین زمینه تحصیلاتم را ادامه دهم. سپس از همان طریق شغلی پیدا کردم که هنوز در آنجا مشغول هستم. همچنان در رشته کاری خودم ادامه تحصیل دادم. تفاوت بین یک کارمند متعهد و یک کارمند بدون درک متقابل یا هر چه که اسمش را میگذارید، در همین تجربه کوتاه مشخص میشود. یکی مرا به سمت افسردگی، انزوا و خشم پیش برد و دیگری مرا درک کرد و سعی کرد که نسبت به تواناییهایم مرا در مسیر درست هدایت کند.