به نظرم یکبار برای همیشه، انسان باید بایستد و در چشمهای سرنوشتش خیره شود. تصمیم بگیرد و مسئولیت زندگیاش را یک بار برای همیشه بپذیرد. اما اغلب ما آنقدر درگیر گذران روزمره هستیم که این امر ضروری حتی به چشممان هم نمیآید. آنقدر درگیر نامهها و اجارهها و ارتباطات هستیم، که دیگر وقتی برای خود واقعیمان نمیماند.
با این حال، ما یکی از خوشبختترین نسلهای کره زمین هستیم. چون شانس جالبی برای تجربه یک وضعیت تاریخی عجیب را داشتیم: “شیوع ویروس کرونا!”
بشری که حریص داشتن ارتباطات بود، تشنه دیدن آدمها و حضور در بیشترین پارتیها و مهمانیهای ممکن بود، ناگهان مجبور شد “در خانه بماند.” و در این لحظه بود که هدیه عصر به ما داده شد: «کمی با خودت وقت بگذران!»
امان از ما، که چه ترسناکیم!
گاهی از خودم میپرسم چرا آدمها اینقدر از وقت گذراندن با خودشان فراری هستند؟ چرا آدمها به حقیرترین روابط تن میدهند که فقط تنها نباشند؟ چرا آدمها هر رنجی را به تنها بودن ترجیح میدهند؟ اصلاً چرا بودن در سلول انفرادی و “با خود تنها بودن”، بزرگترین تنبیه در زندانهاست؟
مگر چه جانور وحشتناکی درون ما زندگی میکند که ما این قدر از او فراری هستیم؟
چرا هیچ وقت در چشم این جانور وحشتناک خیره نشدهایم، موهای او را شانه نکشیدهایم، یا برایش یک لیوان چایی نریختهایم تا او های های روی شانهمان گریه کند؟
تا به حال از خودمان پرسیدهایم چکاری از ما برمیآید که این جانور وحشتناک درونمان، – که ممکن است در تنهایی ما را بخورد- حالش بهتر شود؟
از کرونا متشکرم!
کرونا به من این اجازه را داد که بعد از سی سال به چشمهای جانور وحشتناکم خیره شوم و از او بپرسم حالش چطور است؟ اول بگذارم خوب گریه کند، بعد او را به موزیک خوب مهمان کنم.
شاید این حرفها عجیب به نظر برسد، اما یکبار که جانور وحشتناک درونتان را تنگ در آغوش گرفته باشید و به جای فرار از او، “قرار” پیشه کنید میفهمید منظورم من چیست.
“تنهایی تان”، میتواند از یک غول بی شاخ و دم تبدیل شود به یک حیوان اهلی بازیگوش!
اما چه میتوانست مثل یک ویروس کوچک، که اگر همه آن را از سراسر دنیا جمع کنی به اندازه یک قاشق هم نمیرسد، ما را اینچنین با خودمان آشتی بدهد؟
آخرالزمانی که از راه رسید!
ماههای اول قرنطینه همهمان حال و هوای خاصی داشتیم، یک جور حال آخرالزمان بلاتکلیف طوری! کمی هم هیجانزده بودیم از دیدن این همه هرج و مرج آخر الزمانی، هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی درحال افتادن است! تقریباً همه فکر میکردیم یکی دو ماه بیشتر به طول نمیانجامد. اما حالا که اینها را مینویسم، یک سال ونیم از شروع آن میگذرد، و ما هنوز ایده مشخصی از پایان واقعی آن نداریم!
اما واقعیت اینجاست که کرونا، با همه دردسرها و سختیهایش، همه ورشکستگیها و اضطرابهایش، درسهای زیادی با خود به همراه داشت!
اما آیا درسهایمان را گرفتیم؟
کرونا من را با خودم آشتی داد!
من ۳۲ سالم است که از ۱۹سالگی همیشه یا دغدغه کار داشتم یا پرداخت اجاره خانه. اگر کار و اجاره خانه و باقی مخارج تامین شده بود، دیگر از من رمقی نمانده بود. همان قدری که بتوانم خودم را به روز بعدی برسانم و باز روز از نو…
و برای من این ترسناک ترین چیز دنیاست! همین زندگی روزمرهای که ما را راضی میکند به نوشیدن آبجویی، دیدن فیلمی، آخر هفتهای در پارتی و… این زندگی شهری با ما کاری کرده که واقعاً باورمان شده، که انگار واقعاً به این دنیا آمدهایم که اجارهها را پرداخت کنیم و حواسمان به بیمه و مالیاتمان باشد! این زندگی روزمره، کابوس ترسناک دنیا برای من بود، که کرونا به آن پایان داد!
کرونا به یادم آورد، صبر کن!
بگذار به تو بگویم: تو خواهی مرد! شاید همین فردا، یا هفته دیگر! فراموش کردنش هم فایدهای ندارد! پس حواست را خوب جمع کن که این فرصت محدود روزت را صرف چه میکنی!
کرونا به من اجازه داد، در خانه بمانم و با خودم وقت بگذرانم. البته کار راحتی هم نیست با خود تنها ماندن. باید لایه به لایه پوستهای “بی حوصلگی”، “افسردگی”، “پوچی”، “بیانگیزگی” و… را از خودت کنار بزنی و ببینی پشت آنها چیست. ترسهایت چیست و از کجا میآید؟
آیا واقعاً میخواهی با یک عالمه ترس و غم در دلت بمیری؟ نه؟ پس سبک شو!
اما شناخت آنها، و کنار گذاشتنشان، کار کوچکی نیست.
آن وقت است که یادمان میآید از خودمان بپرسیم “اصلاً آمده بودم که چکار کنم؟” “هدف از زیستن چیست اگر، چک کردن صندوق پست و پرداخت اجاره نیست؟” و از همه مهمتر این سوال که “اگر این ویروس یا هر عامل دیگری، قرار است مرا دیر یا زود، “به فرض همین فردا” با خود ببرد، حالا چکار کنم؟”
یا اصلاً این سوال که “چرا از مرگ بترسم؟ اصلاً مگر تا به حال چقدر زندگی کردهام؟”
من گمان میکنم، پاسخ دادن به این سوالها، کاری است که در دستور زندگی همه ما قرار دارد.
اولین لازمه برای این کار، نگاه کردن به درون است. برای آن، باید ساکت ماند. برای ساکت ماندن، باید تنها بود.
کرونا، به من سکوت و تنهایی را هدیه داد!
و لحظهای که توانستم از خودم بپرسم “چقدر برای مرگم که پشت در ایستاده آماده هستم؟”
*
Aora Helmzadeh