من در سوی دیگر کره زمین در تعطیلات بودم وقتی در گروه همخانهها پیامی آمد که به واکنش تند و سریع بیشتر همخانهها ختم شد. من در یک خانه جمعی (WG: Wohngemeinschaft) بزرگ در مرکز هامبورگ زندگی میکنم و هفت همخانه دارم: همخانههایی از همهجای جهان، با هر رنگ پوستی، هر گرایش سیاسیای، هر طبقه اجتماعی و اقتصادیای، هر جنسیتی، هر گرایش جنسیای و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنید در این خانه بزرگ در کنار هم زندگی میکنند. زندگی آدمهایی تا این حد متنوع در کنار هم، فقط با ملاحظه و مدارای زیاد ممکن است. البته معاشرت و همراهی و فعالیتهای جمعی بخش مهمی از زندگی من و همخانههایام هستند. چند هفته قبل، وقتی من و خیلی از همخانههای دیگرم هر کدام در یک گوشه جهان و خیلی دور از هامبورگ در تعطیلات بودیم، یکی از همخانهها در گروه چت ما پیام داد که به مدت یک ماه خانه نیست و یکی از دوستانش که در این مدت قرار است از هامبورگ دیدن کند، در اتاق او زندگی خواهد کرد. تا این جای کار مشکلی نیست، در خانه ما این کار معمول است. مشکل آنجا آغاز شد که کسی که میخواست یک ماه با ما زندگی کند، اهل عربستان سعودی بود.
این نکتهای بود که بیشتر همخانههای من را، بهخصوص آنها را که در سفر بودند، به واکنش سریع واداشت. همخانهها نگران برخورد یک «مرد اهل عربستان سعودی به نام محمد» با مقولههایی مثل زنان، همجنسگرایی و افراد ترنس (Trans) بودند (ما همه اینها را در خانه داریم). از جمله جوابهایی که آمد این بود که «من ترجیح میدهم قبلا از این که به خانه بیاید با او آشنا شوم. درست است که من نمیشناسمش، اما چیزهای خوبی درباره عربستان در ارتباط با زنان و همجنسگرایان نشنیدهام.» بقیه همخانهها هم پیام دادند که بهتر است قبل از این که با او آشنا شویم، برای زندگی با ما به خانه نیاید. نهایتا فقط یکی از همخانهها که آن موقع در سفر نبود، قبل از این محمد بار و بندیلش را بیاورد، او را به قهوه دعوت کرد و با او آشنا شد. این همخانه در گروه پیام داد که مشکلی نیست و محمد پسر خوب و مهربانی است.
بقیه همخانهها با اکراه و از سر ناچاری این نظر را پذیرفتند، اما مشخص بود که هیچکس از این که باید با یک فرد اهل عربستان سعودی که از قبل هم او را نمیشناسد زندگی کند، خوشحال نیست.
من تقریبا تنها همخانهای بودم که به این پیامها واکنشی نشان ندادم. چرا که در تعطیلاتم علاقهای به چک کردن مداوم پیامها نداشتم و اگر هم پیامی میدیدم، معمولا جواب نمیدادم.
راستش تا قبل از محمد من هیچ شهروند اهل عربستانی را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختم. تصورم از محمد هم یک مسلمان ملتزم و سختگیر، اما در عین حال مهربان (چون همخانه دیگرمان گفته بود) بود. از طرف دیگر چند وقت است که روزی نیست که در خلیج فارس ایران یا آمریکا با هم درگیر نشوند. همه میدانند که یک سوی این درگیریها عربستان سعودیست که چند سال پیش تندروهای ایران به سفارتش در تهران حمله کردند و باعث شدند روابط بین دو کشور تیرهوتار شود.
پادشاهی عربستان سعودی از از معدود کشورهایی است که از خط تند دولت آمریکا علیه ایران حمایت میکند و بنا به اسناد محرمانهای که چندی پیش منتشر شد، تندروهای این کشور حتی خواهان حمله نظامی به ایران هستند.
با این پیشزمینه، من که تمام روزم از دنبال کردن اخبار و بهخصوص مسائل سیاسی تشکیل شده و مدام مجبورم در مورد تهدید جنگ در خلیج فارس بخوانم و بنویسم، علاقهای نداشتم که شبها هم با همخانههایم در مورد همین موضوع بحث کنم، بهخصوص اگر یکیشان اهل کشوری باشد که خواهان جنگ با ایران است و ممکن است نظری کاملا خلاف من داشته باشد.
زمان گذشت و من با این فکر و خیالها به خانه برگشتم. در همان بدو ورود یک پسر موفرفری در اتاق نشیمن دیدم که پشت لپتاپش نشسته بود و سرش توی چند کتاب آموزش آلمانی بود. از آنجا که میدانستم محمد قرار است برای یادگیری آلمانی یک ماه را در هامبورگ بگذراند، حدس زدم که باید خودش باشد.
شوک اول: وقتی داشتیم با هم سلام و علیک میکردیم، دیدم که ناخنهایش لاکزده هستند. راستش تا آن لحظه تصور من این بود که همه مردان اهل عربستان سنتی و محافظهکار و بهاصطلاح ماچو باشند. به ذهنم خطور نمیکرد که یک مرد اهل سعودی ناخنهایش را لاک بزند.
محمد در نگاه اول بسیار مهربان و خوشبرخورد بود. مکالمه روز اول ما به سلام و احوالپرسی و سوال «اهل کجایی؟» ختم شد. محمد در جوابِ ایران فقط گفت: «اوووو!»
در روزهای بعد فهمیدم محمد تا دیروقت در پذیرایی میماند و سر خودش را با موسیقی یا کتابهای آموزش زبانش گرم میکند. از آنجا که عادت دارم دیرتر از همه همخانههایم شام بخورم، تقریبا هر روز محمد را در آشپزخانه و نشیمن میدم. سر صحبت همان روز اول اینطور باز شد که محمد اشارهای به تنشها در خلیج فارس کرد و خیلی با احتیاط موضع من را پرسید. اما من که حسب عادت در مسائل سیاسی ملاحظهای ندارم، خیلی صریح موضع او را درباره آل سعود پرسیدم. محمد با احتیاط کامل، ولی تقریبا واضح گفت که علاقهای به این حکومت ندارد. او هم مثل من مخالف جنگ و درگیری در خلیج فارس بود و نگران بود که نکند چالشها واقعا جنبه نظامی پیدا کنند.
من تقریبا هر رو با محمد درباره آنچه در خلیج فارس میگذرد و درباره اختلاف دونالد ترامپ و آیتالله خامنهای حرف میزدم و گاهگداری هم اسم MBS (محمد بن سلمان: ولیعهد عربستان سعودی که عملا زمام امور را در این کشور در دست دارد) در مکالمههایمان شنیده میشد.
اما خلیج فارس تنها موضوع بحث ما نبود. محمد در کشور خودش دانشجوی پزشکی است، اما چندان علاقهای به درسی که میخواند ندارد. نسبت به سنوسالش خیلی باسواد و کتابخوانده بود.
شهروند عربستان سعودی که فکر میکردیم مردسالار و ضدزن و همجنسگراستیز باشد، خودش همجنسگرا بود و تقریبا هر روز به پارتی و مهمانی و بار همجنسگراها میرفت. در همان چندهفتهای که مهمان ما بود با هم درباره کتابهای فمینیستیای که خوانده بودیم حرف میزدیم و نویسندههای موردعلاقهمان را به هم معرفی میکردیم. تمرینهای زبان آلمانی محمد را با هم حل میکردیم و گاهی حتی با هم غذا درست میکردیم.
یک روز که همخانههایمان مراسم مورنگیکنی داشتند (از این اتفاقات در خانه ما زیاد میافتد) محمد هم موهایش را طلایی کرد تا -به همراه ناخنهای لاکزدهاش- هیچ ربطی به تصویر آن مرد «ماچو و قلدری» که من از مردم عربستان سعودی انتظار داشتم نداشته باشد.
محمد حالا به کشورش برگشته و من نمیدانم آنجا چطور زندگیاش را میگذارند. اما دلم برای حُمُصهایی که تقریبا هر روز درست میکرد تنگ شده. توانایی پخت حُمُص خوب تنها ویژگی محمد بود که با تصوری که ما قبل از این که وارد خانه ما شود از او داشتیم، جور درمیآمد.